پاسی از شب نرفته بود که او را به کناری نهادم ، باز برگشت و دیده به محبوبش دوخت.پرسیدم این چه حالت است؟ گفت: ما را انتظار دیدار دوست به این حال وا داشت چون خورشید طالع گشت او را به کناری یافتم بازبه همان حا لت آرام و خاموش و به انتظار محبوب یکی از دوستان به پیش من آمد به او قصه شب گذشته را گفتم و او را به پیشش آوردم پس از مدتی نظر کردم دیدم او را پا ما لش کرده اند پر و بالش شکسته و بر بستر بیماریش افکنده اند از پروانه پرسیدم این چه حالت است در تو می بینم با صدای ضعیف گفت ما را از در خود راندند و لگد قهر بر سر ما زدندکه برو هر کس را به این درگاه راه نباشد مرا به حال او رأفت افتاد عصر آن روز او را به کناری یافتم در حالیکه بال و پری دراونمانده بود چون دست به اوزدم تنها خاکستری بدستم خورد
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است.