درحالت مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء که ازبرزگان علما در قرن سینزدهم وساکن نجف اشرف بود آمده است:
یکی از شب ها که برای «تهجّد» برخاست ،فرزند جوانش را ازخواب بیدار کرد و فرمود« برخیز تابه حرم مطهّرمشرّف شده ،درآنجا نمازبخوانیم ».فرزند جوان که ازبرخاستن ازخواب در آن ساعت شب برایش دشوار بود،در مقام اعتذار برآمد وگفت «فعلاَمهیّا نیستم.شمامنتظر من نشوید.بعد مشرّف می شوم» فرمودند:«نه،من اینجاایستاده ام ،برخیزمهیّاشو که باهم برویم»
آقازاده به ناچار از جا برخاست ووضوساخت وباهم به راه افتادند.کنار درب صحن مطهّر که رسیدند آنجا مرد فقیری را دیدند نشسته ودست در خواست باز کرده است آن عالم بزرگوار ایستاده و رو به فرزند ش فرمود:«این شخص در این وقت شب، برای چه این جا نشسته است؟» گفت:«برای تکدّی از مردم». فرمود:«آیا چه مقدارممکن است از رهگذران عاید او گردد؟».گفت :«احتمالاَ
مقداری ناچیزی».
فرمود:«درست فکر کن ببین ،این آدم برای یک مبلغ بسیار اندک کم ارزش دنیا آن هم متحمل،در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست بر داشته وآمده در این گوشه نشسته ودست تذلّل به سوی مردم باز کرده است.آیا تو به اندازه این شخص به وعده های خدا درباره ای شب خیزان ومتهجّدان اعتماد نداری که فرموده است: احدی نمی داند که به پاداش عملشان چه چشم روشنی های برای آنها ذخیره گردیده است "گفته اند آن فرزند جوان ازشنیدن این گفتار،آن چنان تنبّه یافت که تا آخر عمراز شرف سعادت بیداری آخر شب برخوردار بود ونماز شبش تر ک نشد