رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند . یا ... رسد آدمی به جایی که بجز خودش نبیند .
گاهی بر سر دوراهی های زندگی می مانیم که کدام را انتخاب کنیم :
خود را یا خدا را ؟
خدایا میدانم به من اختیار انتخاب داده ای؛
ولی کمک کن از خودم بگذرم تا بتوانم به تو برسم.
خدایا من در خودم مانده ام ...
ماندنی که سرانجامش به تباهی میرسد ...
لطیف ی خنده داری نیست ،
قصه ی من و نفس ....
وقتی در میدان زندگی ،
در نبرد با او
من نه دوم ، بلکه آخر میشوم ...
گاه این قصه به شوخی دردناکی می ماند ...
آری یک جای کار می لنگد ...
وقتی بجای اینکه او در خدمت من باشد،
من برده و بنده اش گشته ام ...
جای مالک و مملوک عوض شده ...
تا کی برای دیدن رویت دعا کنم؟
تا کی دو دست خویش به سوی خدا کنم؟
در پیشگاه قدس تو از خاک کمترم
بگذار خاک پای تو را توتیا کنم
امّید زندگانی من ، مهدی عزیز!
من آمدم به درگه تو التجا کنم
با این زبان الکن و این طبع نارسا
هر جا روم برای ظهورت دعا کنم
جبریل مفتخر به گدایی کوی توست
لایق نیَم گدای تو خود را صدا کنم
با نامه ای سیاه به درگاهت آمدم
شاید تو را ز آمدن خود رضا کنم
بازی قایم موشک رو تو بچگی یاتون میاد
چشم میذاشتیم و می شمردیم تا پنجاه ...
47 - 48 - 49 - 50 ، بیام ؟ ... اومدما ...
و میرفتیم دوستی رو که پنهان شده پیدا کنیم ...
باید همه جا رو می گشتیم .
بزرگ شدیم و کودکی هامون فراموشمون شده گویا ؛
که هنوز یک دوست غایب از نظر داریم ...
دوستی که به زبون میگیم دوستش داریم و میخوایم پیداش کنیم و ببینیمش ، ولی به جستجوش نپرداختیم ...
=============
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد ..