نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...
مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
" گاهی یادم میرود که هستی ، کاش بیشتر نسیم می وزید...
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!
مرحوم حاج اسماعیل دولابی می فرمایند:
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم
خودش هم رفت پشت پرده.
از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی.
یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید
یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را
میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد
هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد.
میدانست که آقاش همین جاست
توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود
وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد....
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود،
کلی چیز گیرش آمد...
" زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش "
شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن
خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید...
خیلی سخته!، خیلی سخته وقتی همه کنارت باشندو باز احساس تنهایی کنی، وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشه، وقتی لبخند میزنی و توی دل گریونی، وقتی تو خبر داری و هیچکس نمیدونه، وقتی به زبان دیگران حرف میزنیو کسی نمی فهمه، وقتی فریااااااااد میزنی و کسی نیست صداتو بشنونه، وقتی تمام درها به روت بسته است . تازه اونوقته که دستهاتو به سوی آسمون بلند میکنی و از اعماق قلب تنها، عاشق و گریانت بانگ برمیداری که : ای خدای بزرگ دوستت دارم! . و حس میکنی دیگه تنها نخواهی ماند
چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و
زلال در برابرت می جوشد و می خواند و
می نالد ،
تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. و چشمه که
خشکید ، و چشمه که از آن آتش که تو
تشنه ی آن بودی ،
بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت
و در خود گداخت و از زمین آتش رویید
و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه ی آب گردی
و نه آتش!!!
و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که
تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت ...!