خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حالت را بگذران
و
بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است
فقط
اگربدانید که چطور زندگی کنید
·مهم این نیست که قشنگ باشی ،
قشنگ این است که مهم باشی!
حتی برای یک نفر
·مهم نیست شیر باشی یا آهو
مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
کوچک باش و عاشق...
که
عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
· بگذارعشق خاصیت تو باشد
نه
رابطه خاص تو باکسی
· موفقیت پیش رفتن است
نه به نقطه ی پایان رسیدن
· فرقى نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...
زلال که باشی، آسمان در توست
تبسمی سبز از پس کوچه های تنهایی
حضور مبهم دقیقه ها در کنار قاب خالی زمان
کجای این سر زمین خیالی از آن ماست
که چکاوک های به خون نشسته نوای بلبلان را سر می دهند
چه آسان خشک شد چشمه زلال باغ مادر بزرگ
و چه ساده نقش بست سایه تنهایی یک صندلی بر روی دیوار نم گرفته
کجای این زندگی مال من است
که سپیده پاک آزادیش سیاهی دیوانگی را سر میدهد
من کجای این زمین خاکی ایستاده ام!
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت:
«مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت:
«آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
عشق یعنی دل سپردن در الست
از می وصل الهی مست مست
عشق یعنی ذکر ناموس خدا
یا علی گفتن به زیر دست و پا
عشق یعنی جلوه صبر خدا
شرم ایوب نبی از مرتضی
عشق یعنی صبر در هنگام خشم
عشق یعنی جای سیلی روی چشم
عشق بر دلها شهامت می دهد
عشق بر غمها حلاوت می دهد
عشق بر دلداده فرمان می دهد
عاشق جان داده را جان می دهد
عشق باعث شد که دل سامان گرفت
پشت درب خانه زهرا جان گرفت
عشق یعنی صحبت بی واهمه
عشق یعنی انقلاب فاطمه
عشق یعنی عشق ناب فاطمه
بیت الاحزان خراب فاطمه
عشق یعنی صحبت بی واهمه
حیدر دربند پیش فاطمه
عشق یعنی چادری با بوی یاس/ عشق یعنی طاقت پهلوی یاس
عشق یعنی آتش افروخته /عشق یعنی درب نیمه سوخته
عشق یعنی چشم گریان فدک /عشق یعنی مرگ صدها قاصدک
عشق یعنی درد دل با گوش چاه/ عشق یعنی اشک و نخلستان و ماه
عشق یعنی غربت هجران گل/ تیر باران تن بی جان گل
عشق یعنی خیمههایی بی عمود/ عشق یعنی صورت سرخ و کبود
ععشق یعنی هر نفس ذکر خدا/ پیچش عطر نیایش در فضا