روزگارم این است :
دلخوشم با غزلی
تکه نانی ، آبی
جمله ی کوتاهی
یا به شعر نابی
و اگر باز بپرسی گویم :
دلخوشم با نفسی
حبه قندی ، چائی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه ی دنیایی ...
********************************
حضرت علی علیه السلام :
هنگامی که از چیزی میترسی ، خود را در آن بیفکن ، زیرا گاهی ترسیدن از چیزی ، از خود آن سخت تر است .
نهج البلاغه حکمت 175
خوبِ من؛
در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم
در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند ...
قیمتش را محبت تو درج کرده اند
نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه !
خوبِ من
اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ
آه که در این گستره چه ناتوانم
خوبِ من
دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛
میدانم ، دستان مهربانت سیاه نمیشوند ،
اما قلبی را درخشان خواهی کرد
قلبی که آن را خرج رسیدن به تو خواهم کرد
وه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزدیکند ،
انگار همیشه اینجا بوده اند ...
خداوندا مرا را ببخش ...
خداوندا مرا را ببخش که مسلمان نبودم و خودم را مسلمان معرفی کردم
خداوندا مرا ببخش که با عملکردم نه تنها بی دینی را به تو رهنمون نشدم
بله چنان بد عمل کردم که چندین ضعیف الایمان را نیز از اسلام و ایمان به تو فراری دادم
خداوندا مرا ببخش که خود را خرج اسلام نکردم
خداوندا ما را ببخش ... ما اسلام را خرج خود کردیم
خداوندا مرا ببخش که آخرت و رضایت تو را به دنیا و تعلقاتش فروختم ...
به دنیایی که هزار داماد اختیار کرده و تمامشان را کشته ...
خداوندا مرا ببخش ...
هوا چقدر خوب و دو نفره ست ...
من هستم و خدا ...
و در جاده ی زندگی ، صورتم مهمان نسیمی که معطر شده از امید ...
به خودم میگم : هیچ چیز ارزش این رو نداره که دستم رو از دستان مهربون خدا بکشم بیرون و بگذارم تو دست غیر خدا ...
راستی اونکه دستان مهربان خدا رو به غیر او فروخت غیر از افسوس چه چیزی رو بدست آورد ؟