سَیِّدِى! لَعَلَّکَ عَنْ بَابِکَ طَرَدْتَنِی وَ عَنْ خِدْمَتِکَ نَحَّیْتَنِى؛
آقای من! شاید مرا از درگاهت راندهای و از خدمت (و بودن در محضرت) دورم کردهاى.»
. «اَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی مُسْتَخِفّاً بِحَقِّکَ فَأَقْصَیْتَنِى؛
یا شاید دیدی من حق [طاعت و بندگى] تو را سبک شمردم؛ پس [مرا از خود و ارتباط با خود در نماز و مناجات] دور نمودهاى.»
3? «أَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی مُعْرِضاً عَنْکَ فَقَلَیْتَنِى؛
یا شاید دیدی مرا که از تو رو گردان بودم [و اعراض از خدا زندگی تلخی را به دنبال دارد؛[4] چرا که] تو مرا بَدداشتی [و از من روگردان شدى].»
4? «أَوْ لَعَلَّکَ وَجَدْتَنِی فِی مَقَامِ الْکَاذِبِینَ فَرَفَضْتَنِى؛
یا شاید مرا در مقام دروغگویان یافتی پس مرا از خود دور نمودى.»
5 . «أَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی غَیْرَ شَاکِرٍ لِنَعْمَائِکَ فَحَرَمْتَنِى؛
یا شاید دیدی که [این همه] نعمتهای تو را شکر نگفتم [و در مسیر درست به کار نبردم]، پس مرا محروم ساختى.»
شکر نعمت، نعمتت افزون کند/کفر نعمت از کفت بیرون کند
6. «أَوْ لَعَلَّکَ فَقَدْتَنِی مِنْ مَجَالِسِ الْعُلَمَاءِ فَخَذَلْتَنِى؛
یا شاید مرا در مجالس علما نیافتى؛ پس خوارم داشتى[5] [و حال مناجات و نمازم را از من گرفتى].»
7 .«أَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی فِی الْغَافِلِینَ فَمِنْ رَحْمَتِکَ آیَسْتَنِى؛
یا شاید دیدی بین غافلان به سر میبرم؛ پس مرا از رحمت خود؛ مأیوس کردی [تا با همان غافلان همنشین باشم].»
8 .«أَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی آلَفُ مَجَالِسَ الْبَطَّالِینَ فَبَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ خَلَّیْتَنِى؛
یا شاید دیدی که با اهل باطل و بیهودگان مأنوس و دمسازم؛ پس مرا به آنها واگذاشتی [و گفتی برو با همانها خوش باش! تو را با نماز و مناجات و راز و نیاز چه کار؟].»
9. «أَوْ لَعَلَّکَ لَمْ تُحِبَّ أَنْ تَسْمَعَ دُعَائِی فَبَاعَدْتَنِى؛
یا شاید [آن قدر گناه کردم] که دوست نداری صدای [مناجات و راز نیاز و] دعای مرا بشنوى؛ پس [با گرفتن حال] مرا [از خود] دور نمودى.»
10. «أَوْ لَعَلَّکَ بِجُرْمِی وَ جَرِیرَتِی کَافَیْتَنِى؛
یا شاید به خاطر جرم و گناهم کیفرم دادی [و اثر گناهم این بود که حال نماز و مناجات را از من بگیرى؛ همچون غیبت و عمل نکردن به علم که حال نماز و ... را از انسان میگیرد].»
خدایا! به هر که دوست میداری بیاموز که "عشق از زندگی کردن بهتر است" و به هر که دوستتر میداری، بچشان که "دوست داشتن از عشق برتر".
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بیارزش است
عشق با شناسنامه بیارتباط نیست، و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد
عشق طوفانی و متلاطم است
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن" نیست
عشق زیباییهای دلخواه را در معشوق میآفریند
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
عشق، در دریا غرق شدن است
عشق بینایی را میگیرد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
عشق همواره با شک آلوده است
از عشق هرچه بیشتر نوشیم، سیرابتر میشوی
عشق نیرویی است در عاشق که او را به معشوق میکشاند
عشق تملک معشوق است
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند
در عشق رقیب منفور است،
عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دو جمله عارفانه از شمس تبریزی:
: « آن خطاط سه گونه خط نوشتی : « یکی را او خواندی لاغیر ... یکی را هم او خواندی و هم غیر ... یکی را نه او خواند نه غیر او . آن خط سوم منم که سخن گویم ، نه من دانم . نه غیر من » .
: « هر فسادی که در عالم افتاد از این افتاد که یکی ، یکی را معتقد شد به تقلید یا منکر شد به تقلید » .
از دیدگاه یک روانشناس |